پربیننده ترین مطالب
آخرین نظرات

گذشته در انتظارتم....

پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۲۶ ب.ظ
شبای اخر پاییز و بلندی این شب ها به فکرم زد که وبلاگ را بروز کنم اما هرچقدر فکر کردم مطلبی به دهنم  نرسید اصلا.
توی تلویزون داشت یه برنامه ای به نام یادگاری نشون میداد یاد کودکی هام افتادم .
اینجوری شد که به یادم کلمه ی گذشته در انتظارتم افتادم چون اون روزایی ک خیلی دلم هوای کودکیم را میکردم امضای پیامک هام گذشته در انتظارتم بود.گذشته ای که حالا دیگه باورم شده هیچ وقت قابل بازگشت نیست.هیچ چیز و هیچ چیزش...
هر باری وقتی توی مغازه نشسته ا و بیرون را میبینم وقتی اسرار های کودکی به مادرش برای خردید تفنگی را میبینم دلم مچاله میشود  و باز کزدنش شاید فقط با خواب اخر شب ممکن باشد.
فکر میکنم برای خودم برمیگردم به گذشته های خودم که:
که بیشترین دغدغه ی زندگیم این بود که چرا پدر یا مادرم فلان اسباب بازی را برام نمیخرند.گریه میافتادم اسرار میکردم بچه بازی در می اوردم اگر که فایده داشت و دلشان به حال میسوخت انگار تمام خوشی های دنیا را با همون اسباب بازی بهم میدادند و از ته دل خوشحال میشدم اگر هم نمیخریدند فوقش دو یا سه روز فکر گیر آن بود و بعدش دیگه یادم میرفت...
اما چند سال است که دیگر از ته دل نخندیده ام....دغدغه های بیخودی چنان ذهنمان را مشغول میکنند که انگار تمام غم های دنیا را به دوش میکشیم.
ولی چند وقتیست (بعد خوندن کتاب آشتی با خدا از طریق آشتی با خود راستین) روشم عوض شده هر جا که گیر میکنم فقط یک راه را میبینم و اون راهیه که خدا برام روشن کرده....
از اون روز به بعد دیگه هیچ جا گیر نکرده ام حتی اگر شده با پرواز....
  • محمد عادلی

نظرات  (۲)

  • علیرضا علیزاده
  • یوقت ایمیل فرستادی یه تک بزن تا بخونمش
    خط نوشته ای در کنار نوشته ات به کنایه گذاشته ام


    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی